یخی که عاشق خورشید شد اثر رضا موزونی

زمستان تمام شد و بهار آمده بود

تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت

از میان شاخه های درخت نوری را دید

با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت سلام

خورشید من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی ؟

خورشید گفت سلام اما ....

یخ با نگرانی گفت اما چی؟

خورشید گفت تو نباید به من نگاه کنی

باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم

اگر من باشم تو نیستی می میری می فهمی

یخ گفت :چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی

چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد

یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید

از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود

چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید

هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است

نظرات 4 + ارسال نظر
علی پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 11:01 http://alishahriarykootak.persianblog.ir

مرسی ازحضورت

علی چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 21:56 http://alishahriarykootak.persianblog.ir

اپم سربزنی خوشحال میشم

بهار سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 13:27 http://likespring.blogsky.com

خیلی قشنگ بود

سارا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 10:57 http://starling88.mihanblog.com

چه قشنگ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.