بوی محبوبه ی شب

ماه تابید و چون دید آن همه خاموش مرا                    

نرم آمد و بگرفت آغوش مرا

گفت : خاموش درین جا به چه نشستی؟

گفتم:بوی محبوبه شب می برد از هوش مرا

بوی محبوبه شب بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

بوی محبوبه شب نغمه چنگی ست لطیف

که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست

آنکه کرده است به یکبار فراموش مرا

مهم نیست

مهم نیست چقدر میمانی

                         یک روز.....

                               یک ماه........

                                    یک سال.........

مهم کیفیت ماندن است

بعضی ها در یک روز تمام دنیا را به تو هدیه می دهند.....

گاهی بعضی ها یک عمر کنارت هستند اما جز درد هیچ برایت ندارند

خوره می شوند می افتند به جانت و تا ته روحت را می خراشند

اما بعضی ها ناب هستند و به تو لحظه های ناب تری هدیه می دهند

این بعضی ها مهم نیست چقدر می ماند هر چقدر هم که زود بروند

     یادشان....

       حسن خوب بودنشان.............

                         تا همیشه هست................

این آدم ها و این لحظه ها را دیوانه وار دوست دارم

یخی که عاشق خورشید شد اثر رضا موزونی

زمستان تمام شد و بهار آمده بود

تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت

از میان شاخه های درخت نوری را دید

با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت سلام

خورشید من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی ؟

خورشید گفت سلام اما ....

یخ با نگرانی گفت اما چی؟

خورشید گفت تو نباید به من نگاه کنی

باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم

اگر من باشم تو نیستی می میری می فهمی

یخ گفت :چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی

چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد

یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید

از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود

چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید

هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است

رهی معیری

آتش و آب و آبرو باهم هر سه گشتند در یک سفر همراه

عهد کردند هر یکی گم شد با نشانی ز خود شود پیدا

گفت آتش به هر کجا دود است میتوان یافت مرا آنجا

آب گفتا نشان من پیداست هر کجا که باغ هست و سبزه بیا

آبرو رفت و گوشه ای بگرفت گربه سر داد گریه ای جانکاه

آتش آن حال دید و حیران شد آب در لرزه شد ز سر تا پا

گفتش آتش که گریه تو ز چیست آب گفتا بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه ای به خویش آمد دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت محکم مرا نگه دارید گر شوم گم نمیشوم پیدا

خوش اومدین

به وبلاگ جدیدم خوش اومدین